پيام دوستان
خانه ي خانواده
04/4/6
سلام ، بله اسلام از تسليم مياد / اما در زمان پيامبر افکار مردم آن دوران سکولار که نبود ، قبل از اسلام دست به هر کار زشتي ميزدند بطور کلي دختران خود را از ترس اينکه وقتي بزرگ شدند در مجالس سران عرب دست به فسق و فجور بزنند زنده بگور ميکردند فکر ديگه اي به ذهنشان نميرسيد و هيچ اختياري از خود نداشتند
اسلام که آمد آن عربي که به دليل کارهاي زشت و اعمال ناپسند و کثيف زندگي کردن به سوسمار خور معروف شده بود بايد تسليم قوانين اسلام ميشد در غير اين صورت گردن زده ميشد و تسليم نشدن به معناي اين بود که ميخواست همان اعمال زشتي را که شرم دارم از گفتنش ، ادامه دهد .
اما اکنون وضعيت با آن دوران بسيار متفاوت گرديده ما انسانهايي داريم که با وجود اينکه هيچ ديني ندارند و به خدا هم اعتقادي ندارند از يک همه چيز دان مسلمان آدم تر زندگي ميکنند و در مقابل اشخاصي هم هستند که تمام آداب اسلام و مسلماني را هم ميدانند اما بدتر از آن اعراب سوسمار خور زندگي ميکنند و آنها منافقيني هستند که از کفار بدترند .
.: ام فاطمه :.
04/4/2
انديشه نگار
04/4/1
دنياي بچگي چون دنياي بدون آلام و آلايش و تلاطم هست... دلگويه ات در حينِ دل انگيزي ، دردي ظريف داشت..
{a h=banoyedashteroya}هما بانو{/a} سلام بانو . ممنون از اظهار نظرتون. به قول دافنه دوموريه کاش ميشد خاطرات شيرين رو مثل عطر تو يه شيشه جا بديم و هر موقع دلمون خواست يه بار ديگه عطر اون لحظه ها رو بو کنيم ...
{a h=ghasedak2007}قاصدك{/a} نفرماييد ، از مطالبي که اينجا بارگزاري ميکنيد پيداست که گم شدن در کار شما نيست فقط شايد قدري خسته شديد که اونهم بزودي زود برطرف ميشه . اما عقيده خودم اينه که در هر حالي بايد روحيه خودمون رو حفط کنيم و با نرمش و ورزش تني سالم داشته باشيم ...
+
به بارانها
چه کسي ياد ميدهد
موسم پاييز طوري ببارد
که هيچ گلي
از خانه خود بيرون نيايد...

||عليرضا خان||
04/3/30
+
*عطري* مي شوي در کوهستاني ناپيدا…
کارم *مرمت* آثار باستاني است
کتيبه دلت را مرمت مي کنم
و الفباي ناخواناي روانت را
که به حروفي ناشناخته نوشته اند،
باز مي خوانم..

||عليرضا خان||
04/3/30
کارم کشيدن جاده است، ساختن راه. از روزمرّگي هايت به *ملکوت* راه مي کشم.
خياطم، برايت پيراهن مي دوزم، پيراهني که اگر آن را بپوشي، *عاشق *مي شوي، تنت در باد مي وزد و جانت در جنّت مي دود.
فوگرم تار و پود عشق را رفو مي کنم، پارگي هاي لباس بخت را کوک مي زنم. وصله مي کنم *دل* را به آسمان و پينه مي کنم سرِ زانوي خستگي ها را.
پرستارم روي جراحت جانت *مرهم* مي گذارم، مرهمي از کلمات درست مي کنم، ضمادي از *خرسندي و خوش وقتي*. و اگر بخواهي بريدگي هاي روحت را بخيه مي زنم، سوزني دارم بي درد و نخي نازک که جذب مي شود در سلول هاي ظريفِ تازه رُسته ات. زخمت جوش مي خورد.